آری ،
یکی را دوست میدارم ، آن را احساس کردم در قلبم …
او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است…
او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است…
یکی را دوست میدارم …
آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است …
قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم…
یکی را دوست میدارم ،
همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم
آمد و مرا با خود به دشت دوستی ها برد…
او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش مرا به اوج آسمان آبی برد و
مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد…
یکی را دوست میدارم ،
همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون
در گوشم زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد …
یکی را دوست میدارم ،
همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به
من آموخت…
اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم …
او مثل ابر بهار زود گذر نیست ، او برایم مانند یک آسمان است که همیشه
بالای سرم می باشد…
آسمانی که زمانی ابری می شود چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود…
آری ، تو برایم مانند همان آسمانی…
یکی را دوست میدارم ،
او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است…
پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ، بمان و تسلیم احساسات پاک
من باش…
می خواهم تو را شکنجه دهم ، شکنجه عشق و محبت خودم !!!!
آنقدر تو را شکنجه می دهم تا تمام وجود من شوی ، چون که تو را دوست
دارم…
ای خورشید آسمان روزهای من ، ای مهتاب روشن بخش شبهای من ، ای
ستاره درخشان آسمان تیره و تار من ، ای آسمان زندگی من و در پایان ای
همدم زندگی من ، با من باش چون که تو را دوست میدارم ، آری ، تو را
دوست میدارم… فقط تو را…!